-
کوچ
1388/06/24 13:38
دیگه اینجا نیستم بیاین اینجا خسته شدم از سرویسهای افتضاح روزهای زشت همیشگی
-
چطور از یوتیوب بند ف استفاده کنیم
1388/03/24 18:36
یه سری سایتها هستن که خیلی راحت با وارد کردن لینک ویدئوی مورد نظر اون ویدئو رو به اون هاست منتقل می کنه و بعد از اتمام کار بهتون لینک دانلود مستقیم فایل اف ال وی رو بهتون می ده. یکی از بهترینهاش استفاده از رپید لیچه. این نوع سرور ها به غیر از یوتیوب از هاست های مختلفی فایل رو منتقل می کنن مثل رپید شیر یا سایر هاستها...
-
...
1388/03/24 01:57
فیلم ماداگاسکار رو یادتونه؟ ما شدیم مثل همون ملت احمق ماداگاسکار که به هر آهنگی می رقصیم
-
قائمه - یک داستان کوتاه
1388/03/20 09:32
داستانی از آرش آبادپور قائمه - یک داستان کوتاه عروسی را خانه ی خودم گرفتم. گفتم چنان جشنی برایت بگیرم که همه تا ده سال یادش کنند، و گرفتم. بعدا گفت که راضی بوده. دستم را بوسید را و گفت. زنش هم چشمش اشک آمده بود. سوسن اگر بود لابد دوتاشان را به خودش فشار می داد و تو گوش پسرم می گفت “مواظب زنت باش”. بعد ِ عروسی یکی گفت...
-
داستان دیگران
1388/01/14 13:44
من این پیرمرد را خیلی دوست دارم! با انکه لااقل از حیث اعتقادی هیچ شباهتی نداریم. از کودکی تا الان هر وقت دیدمش، یا بطری شرابش در دستش بوده، یا پیپ و سیگار. اگر عیاشی سه وجه داشته باشد، دود و شراب و زن! من از دو سومش بیزارم. این پیرمرد، عجیب برایم محترم است. هیچگاه هم مشتاق بحث اعتقادی با او نبودم، چون میدانم کمتر از...
-
ماژو
1388/01/14 13:42
دندان جلو بالا سمت چپم (سمت چپ خودم) مصنوعیه. داستانش درازه که چطور شد. خلاصه بگم توی نه سالگی توی یه بازی نه چندان خرکی خوردم زمین و اینطوری شد. حالا بعد از 20 سال فکر کنم عفونت کرده و یه کمی لق شده. میدونم اگه برم دکتر میگه که باید این یکی رو از جا بکنم بندازم دور و یکی دیگه جاش بزارم که مطمئنا یه هفته بدون دندون...
-
سال نو مبارک؟
1388/01/02 12:22
سال به صورت خیلی مفتضح و آشغالی تحویل شد. فکر کنم امسال گند ترین سال عمرم را داشته باشم. بدون بمب بدون موزیک. مارا چه میشود. سال ریدن به نحوهی زندگی مبارکمان باشد
-
کتاب بازی که در دست یک دیوانهی پلک بریدهی محکوم به خواندن بود
1387/09/15 00:09
دیوانه کتاب به دست زمزمه میکرد راه میرفت: این همه گفتار شایسته دندانهای مرطوب آن سگ دیوانهایست که شعر پارس میکند و داستان میزاید. دیوانه شغلش دیوانگی بود دیوانگی میکرد غذا میخورد: من پیشترها تمامی هزار و یکشب را جویدهام و قورت دادم و دفع کردهام. هر روزه من هزاران غول پری را در میان موجی از کثافت میبینم که...
-
گلنار
1387/06/11 08:52
گرام خونه همسایه بود که داشت صدای آوازی رو میریخت تو کوچه و در و همسایه: «الف میگم ابروت کمونه ای کمون ابروی من...» * * * نوشین خانوم که داشت یه بچه ریقوی لخت سه ماهه که از ونگ زدن صورتش سرخ شده بود رو عوض میکرد و هی قربون صدقش میرفت :«دو دو دو لی لی لی گلی جونم دوباره تو خودت شاشیدی. الهی خاله قربون اون شاشت بشه....
-
واقعا؟
1387/05/30 00:50
آغا یعنی واقعا اینطوریه؟ اگه زنه فالگیره راست گفته باشه چی؟
-
«اینجا دنبالش نگرد، من گذاشتهامش...»
1387/05/27 15:06
خیلی اهل این بازیها نیستم اما این یکی یه جورهایی قلقلکم میدهم تا بنویسم این جا را دنبالش نگرد، من گذاشتهامش یه جایی که اصلا یادم نمیاد. شاید جلو یک کافه بود که نور زرد از شیشههاش بیرون میزد و میریخت رو بچهات. شاید هم توی پارکی که کنار یه چار راه شلوغ بود، شاید هم یه جای دیگه. هر چی که هست اصلا یادم نمیاد که این...
-
و
1387/05/26 17:46
و به ما چه که بودن یا نبودن بچه برو مسالهتو حل کن
-
یک نویسنده که توی داستاناش خودش را دار زد، ولی نمرد که نمرد
1386/05/13 23:09
نویسنده توی اتاق کوچک و قناسش، خودش را دار زد اما نمرد که نمرد. هر قدر آن بالا خودش را مثل ماهی آویزان از قلاب تکان تکان داد، هیچ اتفاقی نیافتاد. یک لحظه شک کرد که شاید مرده باشد یا اصلا از اول زنده نبوده. به زور خودش را از لای طناب خلاص کرد و روی فرش نشست. زیر نور چراغ، سایهاش را دید. خودش بود همان خود قبلی، قبل از...
-
آن مرد با اسب
1385/12/16 09:15
مرد اسب سوار مرده بر اسب ابلقش پای خسته اسب دل مرده مرد شهر دور دور فراری از طاعون خیالی پوچ دهانی تلخ * * * مرد اسب سوار مرده بر اسب ابلقش نه هدیهای برای کسی نه چشم کسی برای او نعش کشان اسب میرود پشت به بادی که او را میخواند به شهر قدیم برگرد! برگرد! * * * اسب ابلق با سواری مرده پای کشان... خون ریزان... سرابی از...
-
والنتاین
1385/11/26 08:11
پایش را گذاشت روی سوسک و مثل یک بالرین حرفهای ۳۶۰ درجه چرخید. موهایش هنوز هم همان عطر درختهای کاج را داشت. و بعد ترکم کرد.
-
Oh My LORD
1385/11/11 10:46
لرد موهای طلایی خاکستریش را به کناری زد قاشق چای خوریش به کنارهی فنجان کوبید و با صدایی که فقط برازندهی او بود « چند میگیری به من ایمان بیاوری؟» من با گردنی کج و کراواتی چروک فقط به پشت سرش خیره ماندم « چند میگیری به من ایمان بیاوری؟» من سرم را به سمت دیگر تکان دادم مورچهای روی میز تابستانی نارنجی رنگ به سمت...
-
به من آموخت که چگونه نباشم
1385/10/26 11:43
درگذشت پدرم حاج ابراهیم فقیهی را به مادرم خانم حاج فاطمه محمودی تسلیت میگویم. باشد که خداوند به ایشان صبری عظیم عنایت فرماید.
-
مخمصه
1385/10/21 11:26
اولین چیزی که دیدم نور مهتابی نیم سوختهای بود که توی نور کم گرگ و میش هی قطع و وصل میشد. فکر کنم عمدا این کار رو کرده بودن تا اعصاب من خرد بشه. هنوز جای ضربه پشت سرم خیلی درد میکرد. جای طنابهایی که دیشب روی دستم بسته بودن خون دلمه شده بود. من نمیدونم چرا از بچگی طالع من با مهتابی گره خورده. از وقتی کوچک بودم به...
-
تو
1385/09/26 12:42
با مثانهای پر فریاد زدم دوستت دارم و تخلیه شدم
-
زن
1385/06/21 21:09
این میخه واسش شده بود آینه دق اول چپ و راستش میکرد دید که در نمیآد. چند روز که باغچه رو آب میداد شلنگ رو با فشار به طرف میخه میگرفت تا دیواره خوب نم بکشه. اما مگه سیمان نم میکشید؟ هر کاری کرد نتونست میخ رو از تو دیوار بکشه بیرون. اصلا جای درستی واسه دست گرفتن نداشت. انگشتاش میسوخت اما باید اونو بیرون میکشید....
-
باران و چهل پسین/ پسین اول (مونا)
1385/05/27 15:17
مرد بود و دختر اول دختر اول عاشق پسر خدا بود. ندیده و نشنفته. صبح روز اول که از خواب بیدار شد خورشید را ندید و به سمت شمال رفت. از پیر مرد سراغ پسر خدا را گرفته بود. یکی تکه از موی دختر را چیده بود و گفته بود « باران را از او بطلب» و به شمال خیره ماند. راه شمال جن داشت. دختر چکمه آهنین پوشید. عصای آهنین به دست گرفت....
-
ژپتو ژپتو
1385/05/24 15:24
پسرک موش را به آرامی با دودستش از توی جعبهی پشت دوچرخه برداشت و آن را به صورتش نزدیک کرد و به آرامی بوسید. - بدو ژپتو! بدو! سپس آن را در دهانه لوله سیمانی کنار دست بقیه بچهها بین انگشتانش نگه داشت. موش میدانست که به محض برداشه شدن دست پسرک چه اتفاقی رخ خواهد داد. همیشه همینطور بود. اول تکان تکان خوردن جعبه روی...
-
روزمرگی
1385/04/31 22:29
برای مترسک جان که نخهایش را به دستهای یک پیرمرد مرده بستهاند گریه میکنیم و وقتی که مرد برایش از اگزیستانسیالیسم بگوییم و عادت میکنیم به زندگی که باید باشیم مثل یک مومیایی که به بودنش و از پشت تمام راهراههای خاک گرفته با حسرت به کلیمانجارو نگاه کنیم نعره بزنیم که زندگی! هنوز به اندازهی تمام کرمهایی که در تنم...
-
شش مرد کثیف و یک زن نجس
1385/04/05 19:24
شنبه تو را سر میبرد خون هفت بار خون لبریز میشود تا ته این هفت روز رد پایش پیداست در کوچههایی بی رگ و تنگ و تاریک تا غروب بعد تا یکشنبه طولانی خسته زرد یکشنبهیی که تکه تکه میکند کلمات کریه کتاب کثیفت را سلاخی میکند نگاهت را با دو نیزهی کند دو شنبه در چشمانت فرو میرود -دو گودال پر از خون و تفکر- تو را بیرون...
-
برار برار
1385/04/05 10:28
هر چی پیاز دم دستش بود با چاقو تیکه تیکه کرد و بعد با پشت قاشق خوب کوبوندشون تا نرم نرم بشه. بیچاره چارهای نداشت؛ آخه بچهی جوونش بود که جنازهاش تو اتاق پشتی رو به قبله افتاده بود. همه داشتن تو حیاط تو سر خودشون میزدن الا من و خاله زبیده. خیلی دلم واسش میسوخت هیشکی از من که اون موقعها یعنی سی و خوردی سال پیش که یه...