هر چی پیاز دم دستش بود با چاقو تیکه تیکه کرد و بعد با پشت قاشق خوب کوبوندشون تا نرم نرم بشه. بیچاره چارهای نداشت؛ آخه بچهی جوونش بود که جنازهاش تو اتاق پشتی رو به قبله افتاده بود. همه داشتن تو حیاط تو سر خودشون میزدن الا من و خاله زبیده. خیلی دلم واسش میسوخت هیشکی از من که اون موقعها یعنی سی و خوردی سال پیش که یه دختر هفت ساله بودم انتظاری نداشت اما خاله ناسلامتی تنها پسرش بود که بعد شیش ماه مریضی آخر سر مرده بود. تو این شیش ماه هرکی از راه میرسید یه دوایی واسش نسخه کرده بود و همه یه دعا خون واسه خودشون میشناختن که نفسش شفا بود اما دریغ از یه روز خوش. این چند هفتهی آخر مصیبت بود. از اون جواد سابق دیگه هیچی نمونده بود شده بود یه چوب خشک، جوری که هر وقت من سر کلاس بودم و چشمم به نیمکتهای چوبی میافتاد پاهاش جلو چشام میاومد و لرزم میگرفت.
تو اتاق پشتی رو به قبله خوابونده بودنش. رو سرش فقط چند تکه موی بلند بود و بقیه جاهاش لکههای سرخ بدون پوستی بودن، که تو چشم میزد. من که میترسیدم نیگاش کنم. هیچی نمیتونست بخوره و ازش بوی شاش میومد. فکر میکنم که حتی خاله هم ته دلش آرزوی مرگشو داشت. همه دورش جمع شده بودن الا آقا محمود. دایی مجید میگفت که اون خیلی سنگ دله که نخواسته دم آخری بیاد بچهشو ببینه اما بابایی میگفت چون طاقتشو نداره و نمیخواد کسی اشکاشو ببینه، رفته بیرون. اون روز آخر همونطور که همه منتظر بودن بالاخره جواد مرد.
بیچاره آبجی سوسنام. خودشو تو اتاق حبس کرده بود و بیرون نمیاومد. از وقتی مریض شده بود دیگه جواد رو ندیده بود. آخه نمیتونست بره عیادتش. مامان نمیذاشتش. میگفت :«در دروازه رو میشه بست اما دهن مردم رو نه». همش هم تقصیر مامان نبود؛ آبجی خودش هم یه جورایی دلش نمیخواس ببیندش. هر وقت میدید که جواد با خاله دارن میان، زود میپرید تو آشپزخونه و میگفت من برم تا ننه دعوام نکرده. تو خونه فقط من بودم که مامان رو مامان صدا میزدم واسه بقیه مامان همون ننه بود. هر وقت جلو داش رضا میگفتم مامان یه چشم غرهای میرفت که من معنیش رو خوب میدونستم. «اگه از بابا نمیترسیدم پوست از کلهات میکندم جونور». اون همیشه منو جونور صدا میزد. البته نه جلو بابام. روزهای معدودی که بابا با ماشینش رو جاده نبود عیدهای من بود. اون روز دیگه من میشدم دختر شاه پریون. رو پاهای بابا مینشستم و هر وقت خاکستر سیگارهای بابا دراز میشد با دست میزدم به پشت دست بابا تا خاکسترهای سر سیگارش جدا بشن و با باد پنکه قل بخورن گوشه اتاق. بابا سبیلهای بزرگی داشت که همیشه خیلی مرتب تیز شده بود به دو طرف صورتش. یه بار از بابا پرسیدم «بابا چرا سبیلهات اینقد بزرگه؟» بابایی یواش تو گوشم گفت که «این یه رازه! اما من بهت میگم، هر کی سبیل نداره از تو دماغش آتیش میاد بیرون.» من فوراً به یاد دایی مجید افتادم که خیلی وقتها سبیل نداشت و یه بار هم زودپزشون ترکیده بود. فردای اون روز من سرکلاس ریاضی به اعظم گفتم که واسه چی زودپزشون ترکیده.
مامان همیشه با اون سبیلها مخالف بود. وقتی بابا رفته بود که مامان رو بگیره باهاش شرط کرده بودن که سبیلهاشو بزنه. بابا هم قبول کرده بود. اما بعد عروسی زده بود زیر همه چی و گفته بود که راننده کامیون که نمیتونه سبیل نداشته باشه؛ سبیل نازک هم مال اواخواهراس. مامان سر این قضیه خیلی جار و جنجال راه انداخته بود اما مرغ بابا یه پا داشت. نمیدونم، شاید اگه بابا اون زمونها اینقد وضعشون خوب نبود مامان از بابا جدا شده بود. آخه بابا پسر خان بود و اون کامیون رو واسه چشم روشنی «خان آقا» به باباییم داده بود.
داش رضام تا ششم بیشتر درس نخونده بود. بعد از اون اومد بیرون و رفت تا وردست اوسا اصغر تو تعمیرگاه کار کنه. اما خان آقا نذاشتش. صبح روز دوم بود که با ماشینش رفته بود دم تعمیرگاه چند تا بوق زده بود. خان آقا هیچوقت از ماشین پیاده نمیشد دستش رو چسپونده بود روی بوق و به داش اصغر یه نگاهی انداخته بود. اصغر هم با یه کهنه دستش رو تمیز کرده و پریده بود تو ماشین. خان آقا گذاشتش دم حجرهی فرش تو بازار. کارش از جا به جا کردن فرشها شروع شد اما بعد کاروبار بالا گرفت و نشست پشت میز و با چرتکه ور میرفت. خانآقا که مرد فرش فروشی به اون رسید.
هر وقت حیدر دوست داش رضام میومد دم خونمون، آبجی سوسنام دیگه رو پاش بند نمیشد. همیشه این موقعها بود که یادش میافتاد باید بره پیش زهرا دختر بتول خانوم همسایمون و کتابش رو ازش قرض بگیره. آبجی سوسن نافش رو به اسم جواد بریده بودن اما اون برعکس جواد هیچ از این کار راضی نبود. جواد پسر خوشتیپی بود اما همیشه دنبال مادرش راه میافتاد. نه درس میخوند نه کار میکرد. بیشتر مثل دخترها بار اومده بود. بیخود نبود که آقا محمود هیچ وقت اونو با خودش به جایی نمیبرد.
آقا محمود همیشه ساکت بود و کم حرف. با وجودی که خاله رو خیلی دوست داشت اما گاهی وقتها باهاش مثل غریبهها صحبت میکرد. خاله خواستگارای زیادی داشت اما نمیدونم چرا آقا محمود رو انتخاب کرد. اینو مامان همیشه میگفت. مامان از آقا محمود خیلی خوشش نمیاومد. اما من عاشقش بودم آخه منو خیلی دوست داشت. باباهم اونو دوست داشت. هم اونو هم جواد رو. جواد بیشتر به مامانش رفته بود تا به باباش.
وقتی به اعظم گفتم که واسه چی زودپزشون ترکیده اول باور نکرد اما بعد که بهش گفتم :«نگاه کن من بابام سبیل داره و هیچ وقت زودپزمون نترکیده اما بابای تو چی؟ یه ذره سبیل هم نداره حتماً رفته کنار زودپز، تو آشپزخونه بعد یه هویی آتیشها را افتاده و زودپزه ترکیده. مگه یادت نمیاد؟ اون موقع فقط بابات خونه بود!» اعظم تا نیم ساعت دهنش از تعجب باز بود وقتی قضیه رو به مامانش گفت، دایی مجید آتیش گرفت و اومد دم خونمون. هر وقت دایی مجید عصبانی میشد بابا فقط میخندید. شاید از اون موقع بود که اینا دوتا بیشتر با هم لج شده بودن.
دایی مجید کارمند شهرداری بود و واسه خودش برو بیایی داشت. همیشه کت و شلوار میپوشید و گاهی وقتها یه سبیل نازک میذاشت. یه عینک هم میزد که بابایی میگفت:«شماره نداره اونو فقط واسه قیافه گرفتن میذاره رو چشمش.» دایی مخالف سرسخت خان آقا بود و همیشه دنبال این بود که یه جوری زمینهاش رو تکه تکه کنه بده به شهرداری یه بار هم نزدیک بود این کار و بکنه اما خان آقا هم از اون آدمها نبود که ساکت بشینه و هیچ کاری نکنه. وقتی قضیه رو شنید یه یاعلی گفت و از کنار منقلش بلند شد تلفن رو برداشت و زنگ زد به چند تا آشنا تو تهرون. بعد هم تفنگ برنوشو برداشت و پرید تو ماشن جیپ بدون سقفش و رفت به طرف زمینهاش، جایی که ماشینهای شهرداری معطل وایساده بودن. اونجا بدون اینکه از ماشین پیاده بشه داد زد: «هر کی بچه باباشه بیاد تو زمین من تا بفرسمش کنار همون بابای حرومزادهاش». هیشکی جم نخورد. همه برگشتن به شهرداری. تنها نتیجهای که داشت این بود که یه نامه توبیخ از تهران واسه دایی مجید فرستاده شد و یه مدت از کار معلقش کردن. بعد از اون بود که دیگه دایی مجید دور و بر خان آقا نپلکید اما بد جور کینهی اونو به دل گرفت.
من و شهلا خضری رو جلو بچهها تو کلاس به صف کرده بودن. سرمو پایین انداخته بودم و به پایههای نیمکت خیره شده بودم. مثل پاهای جواد بود. امروز هفتمش بود و همه خونه خاله بودن اما من مجبور بودم بعد از کلاس بمونم. خوب شد نگفتن مادرتون رو بیارین مدرسه. همهاش تقصیر شهلا خضری بود از بس داد زده بود سوال پنج، سوال پنج. اعظم از رو نیمکت دوم داشت واسم شکلک درمیآورد. خیلی لجم گرفته بود و میدونستم امروز به محض این که پاش به خونه خاله برسه همه خبردار میشن که من موقع تقلب گیر افتادم. از اون روز به بعد شهلا خضری رو از مبصری خلع کردن اما من باز هم باهاش دوست بودم
شهلا خضری از اون تنبلهای درجه یک بود اما به خاطر هیکل درشتش شده بود مبصر کلاس. ما با هم خیلی دوست بودیم. دوستیمون یه همزیستی مسالمت آمیز بود. اون قد و بالای درشتی داشت که هیچ کس چپ بهش نگاه نمیکرد اما در عوض من درسهام خوب بود. همه تو کلاس حسودیشون میشد که من باهاش دوستم مخصوصاً اعظم واسه همین بود که همیشه چغلی شهلا خضری رو پیش مامانم میکرد. مامان چند بار بهم گفته بود که با دختر دوسالهها دوست نشم اما من دلیلی واسه این کار نمیدیدم. تازه خیلی باحال بود که میتونستی هر کاری بکنی بدون این که بقیه بچهها مزاحمت بشن.
آقا محمود خواربار فروشی داشت. یعنی ما بهش میگفتیم بقالی اما رو تابلوش نوشته بود «خوار بار فروشی نجابت» هر چند کلمه نجابت رو به زور میشد خوند. مغازهاش نزدیک خونهشون بود و هر وقت میرفتیم خونه خاله من قبلش بدو بدو میرفتم به بقالی آقا محمود و هیچ وقت دست خالی برنمیگشتم. شاید واسه این بود که آقا محمود هیچ دختری نداشت. وقتی کوچیکتر بودم خیلی دلم میخواست که زن آقا محمود بشم وقتی اینو بهش میگفتم بلند میخندید. وقت خنده چشماش به هم میومد و دو طرف صورتش گود میشد و با دستهای زبرش لپمو میکشید. بابایی از آقا محمود خوشش میومد فکر کنم واسه این بود که آقا محمود هم سبیل داشت. البته ریش هم داشت اما کوتاه تر از سبیلاش بود. وقتی جواد میمرد کسی آقا محمود رو ندید وقتی هم که پیداش شد هر جا بود راست زل میزد به چشمهای خاله. بقالی تا هفت روز بسته بود چهلم و سالگرد هم تعطیل کرد اما هیچ وقت لباس سیاه نپوشید.
همه منتظر مردنش بودن و حالا هم که مرد یه مصیبت دیگه شروع شده بود. خاله گریهاش نمیگرفت. همه تو سر خودشون میزدن و یه چیزایی رو در هم و بر هم به هم میبافتن که بیشترشون به «بِرار بِرار» ختم میشد. بازی قشنگی بود. من و مرجانه و محمدرضا و اعظم هممون یه چادر سیاه کش میرفتیم و میکشیدیم رو خودمون و همگی دستامون دور هم میچرخوندیم محکم تو سر و صورت خودمون میزیم و «بِرار بِرار» میکردیم. روزای اول خاله دعوامون میکرد اما بعد میدید که ما چه کیفی میکنیم ازین بازی دیگه کاریمون نداشت.
اون موقعها بود که دیدم فقط یکی از چشای خاله سرخ شده بود. اینو به ذهنم سپردم تا اون روزی که خاله رو تو آشپز خونه غافلگیر کردم. پیازهای نرم شده رو تو گودی کف دستاش پهن کرد بعد اونا رو گذاشت روی چشماش و خوب به هم مالید. خاله از درد میسوخت اما گریهاش نمیگرفت فقط زیر لب انگار میگفت: «حقته! حقته!». حداکثرش این بود که سرخ بشن. خاله هر جا که بود سعی میکرد که جلو چشای آقا محمود نباشه آخه آقا محمود هر جا که بود یه تیکه زل میزد به چشمای خاله. خاله هم فقط با چشمایی که یکیش سرختر از اون یکی بود شاید از خجالت پایینو نگاه میکرد.
اسماعیل فقیهی
24 فروردین 1383