درگذشت پدرم حاج ابراهیم فقیهی را به مادرم خانم حاج فاطمه محمودی تسلیت میگویم. باشد که خداوند به ایشان صبری عظیم عنایت فرماید.
اولین چیزی که دیدم نور مهتابی نیم سوختهای بود که توی نور کم گرگ و میش هی قطع و وصل میشد. فکر کنم عمدا این کار رو کرده بودن تا اعصاب من خرد بشه. هنوز جای ضربه پشت سرم خیلی درد میکرد. جای طنابهایی که دیشب روی دستم بسته بودن خون دلمه شده بود.
من نمیدونم چرا از بچگی طالع من با مهتابی گره خورده. از وقتی کوچک بودم به جای این که منو بزارن تو بغل نه نهم انداختن تو یه صندوق شیشهای که یه مهتابی مدام روشن بود.
همونجور که خوابیده بودم یه کم خودمو چک کردم تا ببینم وضعیتم چطوره. بدنم بد نبود. چند جای دردناک داشتم اما همه استخونام سالم بود و میتونستم با دندون طناباهارو باز کنم. منو انداخته بودن تو یه پارکینگ شخصی با سقف کوتاه که یه پیکان هم به زور جا میگرفت. از بوی روغن و بنزینی که میومد مشخص بود که همیشه یه ماشین قراضه اینجا پارک بوده. سگ مصبا همه چی رو جمع کرده بودن تا نتونم بهشون آسیبی برسونم. تو این فکر که چطوری میتونم از دستشون خلاص بشم اما فعلا این مهتابی نیمسوز بود که داشت دیوونم میکرد.
همیشه همینطور بود. یعنی از همون بچگی من از مهتابی نیمسوز متنفر بودم. یادمه همسایه روبروییمون یه مهتابی از این کوچیکها بالای در خونهشون نصب شده بود که هر چی من یادمه مثل تابلوهای تبلیغاتی مدام روشن خاموش میشد. یه روز بالاخره تصمیممو گرفتم یه روز ظهر تابستون که همه جا خلوت خلوت بود رفتم جلو در خونشون. تیرکمونمو در آوردم و خوب تمرکز کردم رو مهتابیه. همین که صدای جیرینگ مهتابی اومد یه نفر پشت گردنمو چسپید.
- «ای پدرسگ خر! حالا مهتابی خونه مارو میشکونی؟»
اون روز شد مصیبت اما من تلافیشو سرش درآوردم یعنی زدم جفت چراغهای هالوژن ماشینش که با اون نور سفیدش حالم رو به هم میزد، رو ریختم پایین.
البته مهتابیها هم همیشه با من لج بودن. غیر ممکن بود که توکوچه فوتبال بازی کنیم و من یه مهتابی نشکونم.
دوباره به مهتابی سقف پارکینگ نگاه کردم. یا در حقیقت اون منو نگاه میکرد. از جام بلند شدم گوشم چسپوندم به در. فقط صدای چند تا پرندهی تو باغ میومد که تازه از خواب بیدار شده بودند. فهمیدم که حالا حالا ها باید صبر کنم و نقشه بریزم برا فرار.
بعد چند ساعت بود که دیدم یکی از اونا داره از لای در منو میپاد. من هم طبق نقشه هنوز خودمو بیحال بیحال نشون دادم. آروم اومد بالای سرم تا ببینه وضعیت چطوره؟ همین که بالای سرم رسید مهتابی رو که از جاش دراورده بودم و تا نصفه خوردش کرده بودم. هر قد که زور داشتم مستقیم تو شکم اون یارو فشار دادم و پیچوندمش. از خوش شانسی من فقط یه زیر پوش نازک تنش بود و اون مهتابی نصف شده با لبههای تیزش خوب کارشو ساخته بود. اول یه لحظه جا خورد اما بعد یه داد بلندی زد که فهمیدم صداش تا ته باغ رفته. مهتاب نصف شده که هنوز تکههای گوشت و خون بهش چسپیده بودن رو پرت کردم یه گوشه و از پارکینگ زدم بیرونو دویدم به سمت درخروجی.