الف

داستان کوتاه ؛ شعر ؛ چرت و پرت ؛ زندگی

الف

داستان کوتاه ؛ شعر ؛ چرت و پرت ؛ زندگی

Oh My LORD

لرد موهای طلایی خاکستریش را به کناری زد

قاشق چای خوریش به کناره‌ی فنجان کوبید

و با صدایی که فقط برازنده‌ی او بود

« چند می‌گیری به من ایمان بیاوری؟»

من با گردنی کج و کراواتی چروک فقط به پشت سرش خیره ماندم

« چند می‌گیری به من ایمان بیاوری؟»

من سرم را به سمت دیگر تکان دادم

مورچه‌ای روی میز تابستانی نارنجی رنگ به سمت شکر‌دان می‌رفت

پس چشم‌هایم را بستم.

*          *          *

خوابیدن میان زباله‌ها گرمم می‌کند

روزمرگی

برای مترسک جان

که نخ‌هایش را به دست‌های یک پیرمرد مرده بسته‌اند

گریه می‌کنیم

و وقتی که مرد برایش از اگزیستانسیالیسم بگوییم

و عادت می‌کنیم به زندگی که باید باشیم

مثل یک مومیایی که به بودنش

و از پشت تمام راه‌راه‌های خاک گرفته

با حسرت به کلیمانجارو نگاه کنیم

 نعره بزنیم که زندگی!

هنوز به اندازه‌ی تمام کرم‌هایی که در تنم لول می‌خورند  دوستت دارم

پس تو نیز عاشقم باش

نبودن و نبودن

شکسپیر هم اینجوری مرده بود که مثل همه

حالا من اگر هم یک یهودی باشم خودم را با ترقه‌های نیم‌سوخته چهارشنبه سوری آتش می‌زنم

تمام ستاره‌ها از روی تنم می‌پرند و هیچ‌کدام خاموش نمی‌شوند

پس برای تمام حماقت‌هایمان

شعر عاشقانه ببافیم

و روم به دیوار بگوییم که

زندگی که این روزها که هویج نیست که کیلویی سیصد تومن بیارزد

شش مرد کثیف و یک زن نجس

شنبه تو را سر می‌برد
خون
هفت بار خون
لبریز می‌شود تا ته این هفت روز
رد پایش پیداست در کوچه‌هایی بی رگ و تنگ و تاریک
تا غروب بعد
تا یک‌شنبه طولانی
خسته زرد
یکشنبه‌یی که تکه تکه می‌کند کلمات کریه کتاب کثیفت را
سلاخی می‌کند نگاهت را با دو نیزه‌ی کند
دو شنبه در چشمانت فرو می‌رود -دو گودال پر از خون و تفکر-
تو را بیرون می‌ریزد
کشان کشان
طناب بر گردن
تو را می‌کشد بر دار زمان
بر سه شنبه
سه بار
سه باران سمی
سیلی سرخی است
بر سر و روی سُم‌های ساکن در گل
که توانی نیست برساند صاحب عقلْ پوسیده‌اش را
به چهار شنبه
به چهار چوپان
که به نوای نی سگی عر عر عربده سر می‌دهند
بر بی چند و چون خدایشان
که در چاهی بیش نیست
به چهل قهقرا که در آخرینش پنج شنبه بود
پنج شنبه به زیبایی پیر پسری اخته
که نه ذهنی بیش از ریش و پشم و
نه پر پروازی که او را بکشاند به آدینه
در جمعه‌ات برای این دختر نجس
از تو به جز استخوانی غذای کلاغی
بیش نمانده
که سر کشیدن هر روزه‌ی شیرازه‌ات برایش رویاییست خوش
و زمزمه می‌کند این جملات مقدس را بی تکان هیچ لبی
«من هفت بار در هفت جمعه سیاه تو را در خواب دیده‌ام
که می‌نوشیدی به سلامتی آن شش مرد کثیف
و این دختر نجس
که با شمشیری بر دست، شنبه‌را کشان‌کشان به‌مسلخ می‌کشانید
پس حذر کن
از شنبه‌یی که تو را سر می‌برد و غروب جمعه‌ای که آن را می‌نوشد