مرد اسب سوار
مرده بر اسب ابلقش
پای خسته اسب
دل مرده مرد
شهر دور دور
فراری از طاعون
خیالی پوچ
دهانی تلخ
* * *
مرد اسب سوار
مرده بر اسب ابلقش
نه هدیهای برای کسی
نه چشم کسی برای او
نعش کشان اسب میرود
پشت به بادی که او را میخواند به شهر قدیم
برگرد! برگرد!
* * *
اسب ابلق با سواری مرده
پای کشان... خون ریزان...
سرابی از مادیانی سرخ
در آسمان غروب
رو بر میگرداند
خیالی از شیههای در دل
آرام دم فرو میکشد
* * *
سایهای از اسب ابلقی مرده
افتاده در کنار مردی مرده
ردپایی از خونی سیاه و مرده
از شهر قدیم با مردمانی پیشترها مرده
تا بیابانی دور
* * *
مهتاب همه جا یکسان میتابد