الف

داستان کوتاه ؛ شعر ؛ چرت و پرت ؛ زندگی

الف

داستان کوتاه ؛ شعر ؛ چرت و پرت ؛ زندگی

باران و چهل پسین/ پسین اول (مونا)

مرد بود و دختر اول

دختر اول عاشق پسر خدا بود. ندیده و نشنفته. صبح روز اول که از خواب بیدار شد خورشید را ندید و به سمت شمال رفت. از پیر مرد سراغ پسر خدا را گرفته بود. یکی تکه از موی دختر را چیده بود و گفته بود « باران را از او بطلب» و به شمال خیره ماند. راه شمال جن داشت. دختر چکمه آهنین پوشید. عصای آهنین به دست گرفت. مشرق را روی دوش چپش گذاشت و رفت. هیچ تابلوی سبزی ندید که گفته باشد «پسر خدا فلان کیلومتر». پس رفت و رفت و رفت در راه جنی را دید که خودش را دار زده. از او نشانی پسر خدا را پرسید. جن گفت: «وقتی زنده بودم خدای را ندیدم که کسی را بیافریند که به دنبال پسرش باشد. حال که مرده ام پس چگونه باشد که هیچ کس نباشد که به دنبال او باشد که من را در حالی که بر درختی آویخته پرسشی کند که در من این زندگی را از پسر خدا برگزیند و حال بر تو که دختری از آدمیزادی جواب باشد.» دختر اول باز پرسش تکرار کرد و باز جواب همان. پس با نوک عصای خود خراشی بر جن زد و مرگ و او را نزدیکتر کرد. پوست جن بشکافت و قطره قطره ریخت. دختر نگاهی انداخت و گفت باران؟ نبود. سیاه بود و نجس. ادامه داد هنوز. توله سگی با زبان آویزان او را به نام می خواند. مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا...

دختر پرسشی با نگاهی کرد.

توله سگ گفت: مونا یعنی باران یعنی باران از طرف عروس خدا. وقتی خدا نخواهد باران بباراند پس عروس وی را خوانیم مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا...

ژپتو ژپتو

پسرک موش را به آرامی با دودستش از توی جعبه‌ی پشت دوچرخه برداشت و آن را به صورتش نزدیک کرد و به آرامی بوسید.
- بدو ژپتو! بدو!
سپس آن را در دهانه لوله سیمانی کنار دست بقیه بچه‌ها بین انگشتانش نگه داشت.
موش می‌دانست که به محض برداشه شدن دست پسرک چه اتفاقی رخ خواهد داد. همیشه همینطور بود. اول تکان تکان خوردن جعبه روی دوچرخه، خروج، بوسیده شدن، پنهان شدن زیر انگشت‌های صاحبش در دهانه لوله و در آخر دویدن.
- سه، دو، یک
هنوز حرف «ک» تمام نشده بود که فریاد بچه‌ها شروع می‌شد. باز هم همان موش‌های سفید و خاکستری همیشگی. موش کارش را خیلی خوب بلد بود. باید فقط به سمت دیگر لوله می‌دوید. صدای دویدن بچه‌های بیرون از لوله را می‌توانست بشنود که سعی می‌کردند قبل از رسیدن موش‌ها به مقصد، آنجا باشند تا با چشم خود ببینند که آیا ژپتو برنده خواهد شد یا نه. موش به لکه‌ی روشن ته لوله نگاهی انداخت اما ناگهان دردی را در درونش احساس کرد و نور جایش را به تاریکی داد. صدای فریاد «ژپتو! ژپتو!» در گوشش مانند صدای سوتی کم جان، رخ می‌باخت. رسیدنش به آخر لوله را ندید، این را از خالی شدن زیر پایش فهمید و در آخر تنها خنکای خاک بود که زیر پوستش احساس می‌کرد.
* * *
غروب بود و دیگر صدایی نمی‌آمد جز صدای پیچیدن باد روی موهای شکم موش و هق هق پسرکی که بالای سرش نشسته بود.