الف

داستان کوتاه ؛ شعر ؛ چرت و پرت ؛ زندگی

الف

داستان کوتاه ؛ شعر ؛ چرت و پرت ؛ زندگی

کوچ

دیگه اینجا نیستم بیاین اینجا خسته شدم از سرویس‌های افتضاح

روزهای زشت همیشگی

چطور از یوتیوب بند ف استفاده کنیم

یه سری سایتها هستن که خیلی راحت با وارد کردن لینک ویدئوی مورد نظر اون ویدئو رو به اون هاست منتقل می کنه و بعد از اتمام کار بهتون لینک دانلود مستقیم فایل اف ال وی رو بهتون می ده. یکی از بهترینهاش استفاده از رپید لیچه.

این نوع سرور ها به غیر از یوتیوب از هاست های مختلفی فایل رو منتقل می کنن مثل رپید شیر یا سایر هاستها که لینک مستقیم نمی ده.

برای پیدا کردن این سایت ها کافیه تو گوگل سرچ بدین

intitle:"RAPIDLEECH PLUGMOD" Transload "Video as a MP4 (H264 with AAC audio)"


این وبلاگ هیچ ربطی به آی تی نداره اما تو این وضعیت که دست مارو از همه جا بریدن بهترین کار اطلاع رسانیه

...

فیلم ماداگاسکار رو یادتونه؟

ما شدیم مثل همون ملت احمق ماداگاسکار که به هر آهنگی می رقصیم

قائمه - یک داستان کوتاه

داستانی از آرش آبادپور


عروسی را خانه ی خودم گرفتم. گفتم چنان جشنی برایت بگیرم که همه تا ده سال یادش کنند، و گرفتم. بعدا گفت که راضی بوده. دستم را بوسید را و گفت. زنش هم چشمش اشک آمده بود. سوسن اگر بود لابد دوتاشان را به خودش فشار می داد و تو گوش پسرم می گفت “مواظب زنت باش”. بعد ِ عروسی یکی گفت “حاجی، بعدی خودتی ها”. گفتم “ایشالا برای مجلس ختم”. این قبل از این بود که بیاید جلویم بایستد، سرش را بلند کند و زل بزند بهم و بگوید “یادته عاشقم بودی؟”

داخل بزن و بکوب بود. گمانم این پسر عرق هم جایی قایم کرده بود. لابد توی زیرزمین. چند نفری را بردند گوشه کنار که مثلا من نبینم سر ِ پا ایستادنشان هم زورکی است. چیزی نگفتم، نشستم بیرون. اردیبهشت بود. حالا راحت می شد بیرون نشست. سیگار را زدم سر چوب. خدابیامرز تا بود نمی گذاشت بکشم. زود رفت. زن دومم را اما من باید سیگار از دستش می گرفتم. هنوز زیرم گرم نشده بود که آمد ایستاد جلوم، نوه اش را فرستاد پی یک لیوان ِ آب، گردنش را گرفت بالا و گفت “شعر هم گفته بودی برام، یادته؟” اول نفهمیدم. “ها؟” “عاشقم بودی، یادته عاشقم بودی؟” با اینکه نشسته بودم باید سرش را می گرفت بالا که باهام حرف بزند. کمرش حسابی خم شده بود. به خال ِ کنار لبش نگاه کردم و فکر کردم جوانیش هم بر و رویی نداشت. فکر کردم سیگار را بگیرم دم ِ موی کلفت ِ سر خالش. حتما بوی گند راه می افتاد. نکردم. باز گفت “خیلی دوستم داشتی، یادته؟”

با شوهرش بچه شان نمی شد. داشتند به هم می زدند. پسره مهریه نمی داد، می گفت دخترتان عیب دارد. پدرش رجز می خواند که دایی دختر پاسبان است. آخر هم به گمانم نشد که چیزی ازش بگیرند. در همان هیس و بیس دیدمش. آمده بود سرکوچه، چادرش هم لغزیده بود سر ِ شانه اش. حالا من اسم ها یادم رفته، اما دختری بود که پدرش ندادش به من. همان وقتها رفته بودیم خواستگاری و جواب ِ رد شنیده بودیم. آمده بودم نشسته بودم لب جوب، سیگار ِ خاموش را گرفته بودم لای انگشتم و فکر می کردم بروم خانه کبریت بردارم یا تا سر کوچه بروم و از بقالی فندکش را قرض بگیرم. چشمم هم به گربه ای بود که نشسته بود جلوی قصابی و دمش تا وسط مستقیم رفته بود و بعد با زاویه ی قائمه چرخیده بود بالا. فکری بودم که لابد زیر دوچرخه رفته. بعد یک ماشین آمد جلوم و دو تا بوق زد که کسی از خانه ی روبرویی بیاید پایین و من عصبانی شدم از صدای بوق و سرم را چرخاندم و دیدم که چادرش را دارد به سرش می کشد. فهمید که نگاهش می کنم، سر ِ صبر با چادرش ور رفت و خودش را باد زد. دیدم که یقه ی لباسش باز بود. بعد رفت توی خانه. دیگر ندیدمش تا بار ِ بعد که عروسی پسرم بود. کمرش قوز برداشته بود. بعدا شنیدم دکتر جوابش کرده. سرطان ِ زن ِ اولم را گرفته بود.

باز گفت “عکسم را هم کشیده بودی، یادته؟” بیراه نمی گفت. دوماهی روزی دو ساعت دم قصابی می نشستم. یادم می رفت کبریت ببرم هم از قصاب می گرفتم. بعدا گفت که گربه آمده بوده روی دخل و به گوشت دهن زده بوده. دیده و آرام آمده و با پشت ِ چاقو ساطوری کوبیده روی دمش. چند روزی گربه پیدایش نشده، بعد که آمده مردک دلش به رحم آمده و روزی یک تکه گوشت می انداخته جلوش. “جونور و آدمیزاد نداره، همه اون دنیا از آدم تقاص پس می گیرن”. گربه گوشتش را که می خورد پشتش را می کرد به قصاب و می نشست و زل می زد به مردم که از خیابان رد می شدند. گاهی که لب جوب می نشستم می آمد و کنارم می نشست. یکی دوباری زیر گردنش را خاراندم، اما اهل ناز نبود. گوشتش را می خورد و می نشست به مردم نگاه می کرد. دنبال گربه ای هم ندیدم برود.

دو ماه هم شاید نشد. در ِ خانه اش، روبروی قصابی می نشستم و سیگار دود می کردم. گاهی که موشهای جوب سرشان را در می آوردند به گربه اشاره می کردم که “برو بگیر!” سرش را هم بالا نمی کرد. یک روز وسط ِ دود سیگار دیدم مردکی با دسته گل و کت و شلوار ِ مرتب رفت توی خانه اش. یک هفته دیگر هم با گربه نشستیم لب جوب. بعد عروسی گرفتند و من هم رفتم جلوی نانوایی.

“دو ماه لب خونه مون نشستی، عاشقم بودی، یادته؟”

دو ماه بعد شنیدم که مرد. سر قبرش فکری بودم که چطور صافش کرده اند. گفتم لابد آدم را می شود قائمه هم خاک کرد.


نسخه PDF

داستان دیگران

من این پیرمرد را خیلی دوست دارم! با انکه لااقل از حیث اعتقادی هیچ شباهتی نداریم. از کودکی تا الان هر وقت دیدمش، یا بطری شرابش در دستش بوده، یا پیپ و سیگار. اگر عیاشی سه وجه داشته باشد، دود و شراب و زن! من از دو سومش بیزارم.

این پیرمرد، عجیب برایم محترم است. هیچگاه هم مشتاق بحث اعتقادی با او نبودم، چون میدانم کمتر از من از دین نمیداند که بیشتر هم میداند. شاید از چند صد جلد کتابی که در اتاقش تا سقف چیده، دهها جلدش از مذهب است.

...


 از گور بان

ماژو

دندان جلو بالا سمت چپم (سمت چپ خودم) مصنوعیه. داستانش درازه که چطور شد. خلاصه بگم توی نه سالگی توی یه بازی نه چندان خرکی خوردم زمین و اینطوری شد.

حالا بعد از 20 سال فکر کنم عفونت کرده و یه کمی لق شده. می‌دونم اگه برم دکتر می‌گه که باید این یکی رو از جا بکنم بندازم دور و یکی دیگه جاش بزارم که مطمئنا یه هفته بدون دندون هستم.

پس

این هفته که مشغولم. اما هفته بعد می‌خوام برم پیش دکتر و یه وقت ازش بگیرم.

و اگه گفت الان بشین هم قبول نکنم. چند ساعت قبل از این که برم مطب این دندون من که یه کمی لق هم هستش می‌خوام خودم درش بیارم. شاید بتونم و اگه تونستم من جزو معدود کسایی هستم که یه دندون مثلا شیری رو با دست خالی می‌خواد بکنه.

اگه انجامش دادم عکساش رو می‌فرستم.

سال نو مبارک؟

سال به صورت خیلی مفتضح و آشغالی تحویل شد. فکر کنم امسال گند ترین سال عمرم را داشته باشم. بدون بمب بدون موزیک. مارا چه می‌شود.

سال ریدن به نحوه‌ی زندگی مبارکمان باشد

کتاب بازی که در دست یک دیوانه‌ی پلک بریده‌ی محکوم به خواندن بود

دیوانه کتاب به دست
زمزمه می‌کرد
راه می‌رفت:
این همه گفتار شایسته دندان‌های مرطوب آن سگ دیوانه‌ایست که شعر پارس می‌کند و داستان می‌زاید.
دیوانه شغلش دیوانگی بود
دیوانگی می‌کرد
غذا می‌خورد:
من پیشتر‌ها تمامی هزار و یکشب را جویده‌ام و قورت دادم و دفع کرده‌ام. هر روزه من هزاران غول پری را در میان موجی از کثافت می‌بینم که دست و پا می‌زنند.
دیوانه را سنگ می‌ز‌دند
می‌راندند:
بترسید از نفرین من که شما را افسانه خواهد کرد بر کتیبه‌های کهنه و سنگی ذهن مردم بعد از شما
دیوانه آواز می‌خواند
در طی سالیان
ذره ذره می‌فروخت نگاهش را:
پرده‌ای نیست که از شما دریده نشود و شما را آزاد نکند. پس بغلطانید خود را میان این همه خارهای زهر آلود که شما را خوشبخت خواهند کرد.
دیوانه که دیوانه بود فقط یک بار خوابید
کتابش را جوید
لباس‌هایش را پاره کرد
و در چشمان پلک بریده‌اش مشتی از خار ریخت
من تمامی شاهنامه را مثل یک مومیایی کشف نشده بر گرد خود تنیده‌ام و فکر انتظار برانگیخته شدن پس از مرگ را از جمجه‌ی تهی خود پاک کرده‌ام. پس بترسید از جاودانه ماندن.
25/9/1383

گلنار

گرام خونه همسایه بود که داشت صدای آوازی رو می‌ریخت تو کوچه و در و همسایه: «الف می‌گم ابروت کمونه ای کمون ابروی من...»

*          *          *

نوشین خانوم که داشت یه بچه ریقوی لخت سه ماهه که از ونگ زدن صورتش سرخ شده بود رو عوض می‌کرد و هی قربون صدقش می‌رفت :«دو دو دو لی لی لی گلی جونم دوباره تو خودت شاشیدی. الهی خاله قربون اون شاشت بشه. » یه هو یه کهنه که کنار دسش بود پرت کرد طرف در و داد زد :«الهی جیز جیگر بزنی جعفر تخم سگ! معلومه تخم و ترکه همون بابای حرومزادشه که از چار سالگی داره چشم چرونی می‌کنه». تکه پارچه  کنار د‌یوار بی حرکت افتاده بود ولی رو دیوار سفید یه لکه قهوه‌ای بود که بد جوری توی چشم می‌خورد.

چشاشو که وا کرد هنو اونجا بودش با پیرهن سفید که جفت جعفر نشسه بود. مث بازی‌های بود که همیشه با سمیرا می‌کرد اما این بار راس راسکی بود. نوشین خانوم بالا سرش خرچ خرچ قند می‌سابوند و آخونده هم خطبه عغد و می‌خوند:«دوشیزه گلنار جوادی برای دومین بار آیا بنده ...».  همه دورش حلقه زده بودن. ترس ورش داشت اما چشمش که به شیرینی‌های رو سفره می‌افتاد قند تو دلش آب میشد. جعفر خواست که نک انگشتاشو بگیره اما خوشش نیومد و دستش و کشید کنار. نگاهی بهش انداخت و از حرص پلکاشو رو هم گذاشت.

دسش تو دس خاله عرق کرده بود. زبری خشت کف پاهاش رو قلقلک می‌داد. اگه این همه خون و جرم ازش نمی‌رفت قش قش می خندید. از تنش بوی ترش عرق بلند میشد. داشت گریه‌ش می‌گرفت. نفس و تو سینه‌ش حبس کرده بود و به خودش فشار می‌آورد. قابله هن و هن کنون در حالی که نفس گندش رو میریخت رو صورت گلنار، دندوناشو به هم فشار می‌داد و تند تند باهاش حرف می‌زد: «داری چکار می‌کنی؟... فقط وقتی زور بزن که درد داری...اینجوری دیگه واسه چارباد جونی واست نمیمونه...حالا!...حالا!... زود باش!... بچه رو خفه کردی... با توام!... یا حضرت عباس!...خدا به دادت برسه» یهو سرشو بالا کرد و داد زد «یکی یه کوزه خشک بیاره یه کوزه خشک...» حرفش هنو تموم نشده بود که جعفر کوزه به دست پرید تو اتاق.

- « گه می‌خوری! حالا می‌خوای سر من هوو بیاری. نشونت میدم. بی خود نیس خاله نوشین می‌گفت اینم مث بابای حرومزادش از بچگی چشم چرونی می‌کرد. »

- «تخصیر خودته من بچه می‌خوام اگه خودتو خراب نکرده بودی مگه مرض داشتم که اینهمه پول بی‌زبونو بریزم تو گلوی لامصب شما زنا که هیچ وخت هم سیرمونی نداره.»

- «حالا مردم این همه توله پس انداختن چه گلی به سرشون خورده که من واست بچه بزام»

- «اگه این توله‌ها پس نیافتاده بودن الان توی ماده سگ هم اینجا نبودی که زبونتو واسم دراز کنی» - «من که از خدامه اینجا نباشم و هر چی زودتر بمیرم ولی تا من زند‌ه‌م نمیزارم تو زن بگیری»

خاله وقتی بهش گفت که جعفر رفته سمیرا رو گرفته داشت سبزی‌ها رو سر حوض آب می‌کشید. هیچی نگفت فقط دستاشو با لباسش خشک کرد و رفت تو مطبخ و بعد شمدشو انداخت روسرش و همون دم غروبی از خونه زد بیرون. هوا حسابی تاریک شده بود که نعش چاقو خورده‌ی گلنارو آوردن خونه.

*          *          *

مرده همینطور که کله‌اش رو عقب جلو می‌برد داشت با دهن پر از خرما یاسین رو زیر دندوناش می‌جویید.


21/12/82-13/8/83

 

واقعا؟

آغا یعنی واقعا اینطوریه؟ اگه زنه فالگیره راست گفته باشه چی؟

«این‌جا دنبالش نگرد، من گذاشته‌امش...»

خیلی اهل این بازیها نیستم اما این یکی یه جورهایی قلقلکم می‌دهم تا بنویسم


این جا را دنبالش نگرد، من گذاشته‌امش یه جایی که اصلا یادم نمیاد. شاید جلو یک کافه بود که نور زرد از شیشه‌هاش بیرون می‌زد و می‌ریخت رو بچه‌ات. شاید هم توی پارکی که کنار یه چار راه شلوغ بود، شاید هم یه جای دیگه. هر چی که هست اصلا یادم نمیاد که این یکی رو کجا گذاشتم اما خوب مطمئنم که از کجا اومده بود.
می‌گفتی بندریم و اما بوی ماهی نمی‌دادی فقط یکدم سیگار وینستون رو لبت بود و بدون اینکه با دست درش بیاری هی پک می‌زدی و هی دودش و می‌دادی بیرون. تنت سیاه بود و پشتت کلی جای شلاق. وقتی ازت پرسیدم :"اینا جای چیه؟" زیر لب گفتی :"کارت به اینا نباشه تو کارت و بکن و خلاص"
هنوز هم وقتی بوی سیگار وینستون رو می‌شنفم یاد بچه‌ات می‌افتم که نمی‌دونم آخر سر کجا ولش کردم. اما می‌دونم که اینجاها نیست...

و

و به ما چه که بودن یا نبودن

بچه برو مساله‌تو حل کن

یک نویسنده که توی داستان‌اش خودش را دار زد، ولی نمرد که نمرد

نویسنده توی اتاق کوچک و قناسش، خودش را دار زد اما نمرد که نمرد. هر قدر آن بالا خودش را مثل ماهی آویزان از قلاب تکان تکان داد، هیچ اتفاقی نیافتاد. یک لحظه شک کرد که شاید مرده باشد یا اصلا از اول زنده نبوده. به زور خودش را از لای طناب خلاص کرد و روی فرش نشست. زیر نور چراغ، سایه‌اش را دید. خودش بود همان خود قبلی، قبل از این... . نمی‌‌دانست قبل از چی. مرگ یا زندگی؟ حتا «دانای کُل» هم کمکش نکرد. کمکش نکرد شاید نمی‌دانست آنجا را باید چه بگوید. دستی روی قالی زد. گرد و خاکی از آن بلند شد. بعد فکر کرد شاید این سایه، این گرد و خاک، این فرش و این خانه همه در تخیل او باشد. چیزی توی مغزش که دارد هی شبیه سازی می‌کند. شاید هم دارد یک خواب واقعی می‌بیند. داد زد. خیلی بلند.

- «آهاااااااااای کسی اینجا نیست؟»

و عمداً چند تا «ا» گذاشت که بلندتر به نظر برسد. هیچ انعکاسی نداشت. بلند شد که برود بیرون. اما در را یادش رفته بود توصیف کند. خواست برگردد سطرهای بالا و با چند بار Back Space زدن درستش کند؛ اما این جوری قبول نبود. قانونی بود که خودش گذاشته بود. حس کرد که همه آنهایی را که قبلاً توی داستانش کشته و لت و پار کرده بود، دارند به او می‌خندند. مخصوصاً آن راننده که دل و روده‌هاش را توی دستش گرفته بود و به سختی راه می‌رفت. «دانای کل» هم رفته بود و انگار بعداً می‌خواست داستان را از زبان قالی و زاویه‌های کج دیوار تعریف کند. حتی «پست مدرن» نجات دهنده هم دم دستش نبود که خودش را خلاص کند. بعد فقط دو کلمه‌ی دیگر به ذهنش رسید که باید تایپ می­کرد. بیچاره نویسنده.
تیرماه 1381

آن مرد با اسب

مرد اسب سوار

مرده بر اسب ابلقش

پای خسته                           اسب

دل مرده                               مرد

شهر دور                              دور

فراری از طاعون

خیالی پوچ

دهانی تلخ

*      *       *

مرد اسب سوار

مرده بر اسب ابلقش

نه هدیه‌ای برای کسی

نه چشم کسی برای او

نعش کشان اسب می‌رود

پشت به بادی که او را می‌خواند به شهر قدیم

برگرد!   برگرد!

*      *       *

اسب ابلق با سواری مرده

پای کشان... خون ریزان...

سرابی از مادیانی سرخ

در آسمان غروب

رو بر می‌گرداند

خیالی از شیهه‌ای در دل

آرام دم فرو می‌کشد

*      *       *

سایه‌ای از اسب ابلقی مرده

افتاده در کنار مردی مرده

ردپایی از خونی سیاه و مرده

از شهر قدیم با مردمانی پیشتر‌ها مرده

تا بیابانی دور

*      *       *

مهتاب همه جا یکسان می‌تابد

والنتاین

پایش را گذاشت روی سوسک و مثل یک بالرین حرفه‌ای ۳۶۰ درجه چرخید. موهایش هنوز هم همان عطر درخت‌های کاج را داشت. و بعد ترکم کرد.

Oh My LORD

لرد موهای طلایی خاکستریش را به کناری زد

قاشق چای خوریش به کناره‌ی فنجان کوبید

و با صدایی که فقط برازنده‌ی او بود

« چند می‌گیری به من ایمان بیاوری؟»

من با گردنی کج و کراواتی چروک فقط به پشت سرش خیره ماندم

« چند می‌گیری به من ایمان بیاوری؟»

من سرم را به سمت دیگر تکان دادم

مورچه‌ای روی میز تابستانی نارنجی رنگ به سمت شکر‌دان می‌رفت

پس چشم‌هایم را بستم.

*          *          *

خوابیدن میان زباله‌ها گرمم می‌کند

به من آموخت که چگونه نباشم

درگذشت پدرم حاج ابراهیم فقیهی را به مادرم خانم حاج فاطمه محمودی تسلیت می‌گویم. باشد که خداوند به ایشان صبری عظیم عنایت فرماید.

مخمصه

اولین چیزی که دیدم نور مهتابی نیم سوخته‌ای بود که توی نور کم گرگ و میش هی قطع و وصل می‌شد. فکر کنم عمدا این کار رو کرده بودن تا اعصاب من خرد بشه. هنوز جای ضربه پشت سرم خیلی درد می‌کرد. جای طناب‌هایی که دیشب روی دستم بسته بودن خون دلمه شده بود.

من نمی‌دونم چرا از بچگی طالع من با مهتابی گره خورده. از وقتی کوچک بودم به جای این که منو بزارن تو بغل نه نه‌م انداختن تو یه صندوق شیشه‌ای که یه مهتابی مدام روشن بود.

همونجور که خوابیده بودم یه کم خودمو چک کردم تا ببینم وضعیتم چطوره. بدنم بد نبود. چند جای دردناک داشتم اما همه استخونام سالم بود و می‌تونستم با دندون طنابا‌هارو باز کنم. منو انداخته بودن تو یه پارکینگ شخصی با سقف کوتاه که یه پیکان هم به زور جا می‌گرفت. از بوی روغن و بنزینی که میومد مشخص بود که همیشه یه ماشین قراضه اینجا پارک بوده. سگ مصبا همه چی رو جمع کرده بودن تا نتونم بهشون آسیبی برسونم. تو این فکر که چطوری می‌تونم از دستشون خلاص بشم اما فعلا این مهتابی نیمسوز بود که داشت دیوونم می‌کرد.

همیشه همینطور بود. یعنی از همون بچگی من از مهتابی نیمسوز متنفر بودم. یادمه همسایه روبروییمون یه مهتابی از این کوچیک‌ها بالای در خونه‌شون نصب شده بود که هر چی من یادمه مثل تابلو‌های تبلیغاتی مدام روشن خاموش می‌شد. یه روز بالاخره تصمیممو گرفتم یه روز ظهر تابستون که همه جا خلوت خلوت بود رفتم جلو در خونشون. تیرکمونمو در آوردم و خوب تمرکز کردم رو مهتابیه. همین که صدای جیرینگ مهتابی اومد یه نفر پشت گردنمو چسپید.

- «ای پدرسگ خر! حالا مهتابی خونه مارو می‌شکونی؟»

اون روز شد مصیبت اما من تلافیشو سرش درآوردم یعنی زدم جفت چراغ‌های هالوژن ماشینش که با اون نور سفیدش حالم رو به هم می‌زد، رو ریختم پایین.

البته مهتابی‌ها هم همیشه با من لج بودن. غیر ممکن بود که توکوچه فوتبال بازی کنیم و من یه مهتابی نشکونم.

دوباره به مهتابی سقف پارکینگ نگاه کردم. یا در حقیقت اون منو نگاه می‌کرد. از جام بلند شدم گوشم چسپوندم به در. فقط صدای چند تا پرنده‌ی تو باغ می‌ومد که تازه از خواب بیدار شده بودند. فهمیدم که حالا حالا ‌ها باید صبر کنم و نقشه بریزم برا فرار.

بعد چند ساعت بود که دیدم یکی از اونا داره از لای در منو می‌پاد. من هم طبق نقشه هنوز خودمو بی‌حال بی‌حال نشون دادم. آروم اومد بالای سرم تا ببینه وضعیت چطوره؟ همین که بالای سرم رسید مهتابی رو که از جاش دراورده بودم و تا نصفه خوردش کرده بودم. هر قد که زور داشتم مستقیم تو شکم اون یارو فشار دادم و پیچوندمش. از خوش شانسی من فقط یه زیر پوش نازک تنش بود و اون مهتابی نصف شده با لبه‌های تیزش خوب کارشو ساخته بود. اول یه لحظه جا خورد اما بعد یه داد بلندی زد که فهمیدم صداش تا ته باغ رفته. مهتاب نصف شده که هنوز تکه‌های گوشت و خون بهش چسپیده بودن رو پرت کردم یه گوشه و از پارکینگ زدم بیرونو دویدم به سمت درخروجی.

تو

با مثانه‌ای پر فریاد زدم

دوستت دارم

و تخلیه شدم

زن

این میخه واسش شده بود آینه دق اول چپ و راستش می‌کرد دید که در نمی‌آد. چند روز که باغچه رو آب می‌داد شلنگ رو با فشار به طرف میخه می‌گرفت تا دیواره خوب نم بکشه. اما مگه سیمان نم می‌کشید؟
هر کاری کرد نتونست میخ رو از تو دیوار بکشه بیرون. اصلا جای درستی واسه دست گرفتن نداشت. انگشتاش می‌سوخت اما باید اونو بیرون می‌کشید. الان بود که شوهرش برگرده. باید بهش ثابت می‌کرد که می‌تونه.
* * *
- حرف من مث اون میخ‌ه‌اس که تو دیواره. هر چی گفتم برو برگرد نداره؛ هیشکی هم هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه!!
- هر میخی باشه آخرش خودش خر می‌شه و بیرون میاد فقط یه چکش می‌خواد
- مرد اونیه که میخ رو بتونه با دست بکشونه بیرون وگر نه هر بچه الاغی می‌تونه با چکش اون میخ رو از تو دیوار بیرون بکشه .
بعد هم کلاشو گذاشته بود سرشو با کت‌های رو دوش انداخته و کفش‌های قیصریش، اخی کرد و تفی انداخت رو گل‌های لاله عباسی و از خونه زد بیرون.
مدتی بود که بینشون شکر آب شده بود.
* * *
روز‌های اول که اینجوری نبود. جیکش در نمی‌اومد. ما رو صدا می‌زد «عباس آقا» اما یه مدت که گذشت دیدیم که دم درآورد. . . دیگه هر وقت ما رو می‌دید روشو می‌کرد اونور و هر وقت می‌خواس صدام کنه داد می‌زد «هوی!»... نمی‌دونم البت نه‌نه‌اش اینا زیر پاش نشسته بودن و سر این که بعد یه سال هنو بچه نداریم پرش کرده بودن. روزگارو می‌بینی؟ اصلا تقصیر ماس که به رومون نمیاریم که عیب از خودشه وگرنه هر کی جای ما بود همون شیش ماه اول زنه رو سه طلاقه می‌کرد و خلاص.
* * *
روز‌های اول خوب بود. هر چی باشه شوهرم بود؛ آقا بالاسرم بود؛ تو محل واسه خودش بروبیایی داشت. تو کوچه که می‌رفتم می‌شنفتم که می‌گفتن:«این زن عباس آغاس» اما یولش یواش داشت وحشی می‌شد. من فقط بیرون تو کوچه‌دیده بودمش نمی‌دونستم که چه اَنیه تو خونه. بعد که یه مدت گذشت دید که بچه‌مون نمی‌شه، کم کم اون رو سگش بالا اومد. خودش هم می‌دونست که عیب از خودشه اما چیکار می‌تونست بکنه؟ چند بار هم فاطی چند تا دوا و جوشونده از این‌ور و اون ور پیدا کرده بود و بهم داده بود که یواشکی بریزم تو غذاش اما مگه اثر می‌کرد؟
* * *
فکر کنم همه‌اش تقصیر خودش باشه به جای این که با چند تا زن عاقل جا بشینه و هم زبون بشه و چند تا حکایت و مثل یاد بگیره هی افتاده دنبال این دختره ترشیده فاطی دیوونه.
* * *
اون روز عصر که عباس آقا رفته بود بیرون؛ فاطی رو صدا زد تا بیاد. بعد این که یه سنگ خوش دست رو از تو کوچه پیدا کردن دوتایی مشغول شدن اول چند تا تقه به راست زدن بعد به چپ اما هیچ اثری نمی‌کرد و آخر سر هم عصبانی شدن یه ضربه محکم تو سر میخ زدن. میخ هم کاملا کج شد و چسپید به دیوار و بیرون کشیدنش دیگه غیر ممکن شده بود.
* * *
شب که عباس آقا برگشت با یه پوزخند که رو لبش بود داد زد :«هوی!!.. زن!! فردا صبح می‌ریم محضر»

باران و چهل پسین/ پسین اول (مونا)

مرد بود و دختر اول

دختر اول عاشق پسر خدا بود. ندیده و نشنفته. صبح روز اول که از خواب بیدار شد خورشید را ندید و به سمت شمال رفت. از پیر مرد سراغ پسر خدا را گرفته بود. یکی تکه از موی دختر را چیده بود و گفته بود « باران را از او بطلب» و به شمال خیره ماند. راه شمال جن داشت. دختر چکمه آهنین پوشید. عصای آهنین به دست گرفت. مشرق را روی دوش چپش گذاشت و رفت. هیچ تابلوی سبزی ندید که گفته باشد «پسر خدا فلان کیلومتر». پس رفت و رفت و رفت در راه جنی را دید که خودش را دار زده. از او نشانی پسر خدا را پرسید. جن گفت: «وقتی زنده بودم خدای را ندیدم که کسی را بیافریند که به دنبال پسرش باشد. حال که مرده ام پس چگونه باشد که هیچ کس نباشد که به دنبال او باشد که من را در حالی که بر درختی آویخته پرسشی کند که در من این زندگی را از پسر خدا برگزیند و حال بر تو که دختری از آدمیزادی جواب باشد.» دختر اول باز پرسش تکرار کرد و باز جواب همان. پس با نوک عصای خود خراشی بر جن زد و مرگ و او را نزدیکتر کرد. پوست جن بشکافت و قطره قطره ریخت. دختر نگاهی انداخت و گفت باران؟ نبود. سیاه بود و نجس. ادامه داد هنوز. توله سگی با زبان آویزان او را به نام می خواند. مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا...

دختر پرسشی با نگاهی کرد.

توله سگ گفت: مونا یعنی باران یعنی باران از طرف عروس خدا. وقتی خدا نخواهد باران بباراند پس عروس وی را خوانیم مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا مونا...

ژپتو ژپتو

پسرک موش را به آرامی با دودستش از توی جعبه‌ی پشت دوچرخه برداشت و آن را به صورتش نزدیک کرد و به آرامی بوسید.
- بدو ژپتو! بدو!
سپس آن را در دهانه لوله سیمانی کنار دست بقیه بچه‌ها بین انگشتانش نگه داشت.
موش می‌دانست که به محض برداشه شدن دست پسرک چه اتفاقی رخ خواهد داد. همیشه همینطور بود. اول تکان تکان خوردن جعبه روی دوچرخه، خروج، بوسیده شدن، پنهان شدن زیر انگشت‌های صاحبش در دهانه لوله و در آخر دویدن.
- سه، دو، یک
هنوز حرف «ک» تمام نشده بود که فریاد بچه‌ها شروع می‌شد. باز هم همان موش‌های سفید و خاکستری همیشگی. موش کارش را خیلی خوب بلد بود. باید فقط به سمت دیگر لوله می‌دوید. صدای دویدن بچه‌های بیرون از لوله را می‌توانست بشنود که سعی می‌کردند قبل از رسیدن موش‌ها به مقصد، آنجا باشند تا با چشم خود ببینند که آیا ژپتو برنده خواهد شد یا نه. موش به لکه‌ی روشن ته لوله نگاهی انداخت اما ناگهان دردی را در درونش احساس کرد و نور جایش را به تاریکی داد. صدای فریاد «ژپتو! ژپتو!» در گوشش مانند صدای سوتی کم جان، رخ می‌باخت. رسیدنش به آخر لوله را ندید، این را از خالی شدن زیر پایش فهمید و در آخر تنها خنکای خاک بود که زیر پوستش احساس می‌کرد.
* * *
غروب بود و دیگر صدایی نمی‌آمد جز صدای پیچیدن باد روی موهای شکم موش و هق هق پسرکی که بالای سرش نشسته بود.

روزمرگی

برای مترسک جان

که نخ‌هایش را به دست‌های یک پیرمرد مرده بسته‌اند

گریه می‌کنیم

و وقتی که مرد برایش از اگزیستانسیالیسم بگوییم

و عادت می‌کنیم به زندگی که باید باشیم

مثل یک مومیایی که به بودنش

و از پشت تمام راه‌راه‌های خاک گرفته

با حسرت به کلیمانجارو نگاه کنیم

 نعره بزنیم که زندگی!

هنوز به اندازه‌ی تمام کرم‌هایی که در تنم لول می‌خورند  دوستت دارم

پس تو نیز عاشقم باش

نبودن و نبودن

شکسپیر هم اینجوری مرده بود که مثل همه

حالا من اگر هم یک یهودی باشم خودم را با ترقه‌های نیم‌سوخته چهارشنبه سوری آتش می‌زنم

تمام ستاره‌ها از روی تنم می‌پرند و هیچ‌کدام خاموش نمی‌شوند

پس برای تمام حماقت‌هایمان

شعر عاشقانه ببافیم

و روم به دیوار بگوییم که

زندگی که این روزها که هویج نیست که کیلویی سیصد تومن بیارزد

شش مرد کثیف و یک زن نجس

شنبه تو را سر می‌برد
خون
هفت بار خون
لبریز می‌شود تا ته این هفت روز
رد پایش پیداست در کوچه‌هایی بی رگ و تنگ و تاریک
تا غروب بعد
تا یک‌شنبه طولانی
خسته زرد
یکشنبه‌یی که تکه تکه می‌کند کلمات کریه کتاب کثیفت را
سلاخی می‌کند نگاهت را با دو نیزه‌ی کند
دو شنبه در چشمانت فرو می‌رود -دو گودال پر از خون و تفکر-
تو را بیرون می‌ریزد
کشان کشان
طناب بر گردن
تو را می‌کشد بر دار زمان
بر سه شنبه
سه بار
سه باران سمی
سیلی سرخی است
بر سر و روی سُم‌های ساکن در گل
که توانی نیست برساند صاحب عقلْ پوسیده‌اش را
به چهار شنبه
به چهار چوپان
که به نوای نی سگی عر عر عربده سر می‌دهند
بر بی چند و چون خدایشان
که در چاهی بیش نیست
به چهل قهقرا که در آخرینش پنج شنبه بود
پنج شنبه به زیبایی پیر پسری اخته
که نه ذهنی بیش از ریش و پشم و
نه پر پروازی که او را بکشاند به آدینه
در جمعه‌ات برای این دختر نجس
از تو به جز استخوانی غذای کلاغی
بیش نمانده
که سر کشیدن هر روزه‌ی شیرازه‌ات برایش رویاییست خوش
و زمزمه می‌کند این جملات مقدس را بی تکان هیچ لبی
«من هفت بار در هفت جمعه سیاه تو را در خواب دیده‌ام
که می‌نوشیدی به سلامتی آن شش مرد کثیف
و این دختر نجس
که با شمشیری بر دست، شنبه‌را کشان‌کشان به‌مسلخ می‌کشانید
پس حذر کن
از شنبه‌یی که تو را سر می‌برد و غروب جمعه‌ای که آن را می‌نوشد

 

برار برار

هر چی پیاز دم دستش بود با چاقو تیکه تیکه کرد و بعد با پشت قاشق خوب کوبوندشون تا نرم نرم بشه. بیچاره چاره‌ای نداشت؛ آخه بچه‌ی جوونش بود که جنازه‌اش تو اتاق پشتی رو به قبله افتاده بود. همه داشتن تو حیاط تو سر خودشون میزدن الا من و خاله زبیده. خیلی دلم واسش می‌سوخت هیشکی از من که اون موقع‌ها یعنی سی و خوردی سال پیش که یه دختر هفت ساله بودم انتظاری نداشت اما خاله ناسلامتی تنها پسرش بود که بعد شیش ماه مریضی آخر سر مرده بود. تو این شیش ماه هرکی از راه می‌رسید یه دوایی واسش نسخه کرده بود و همه یه دعا خون واسه خودشون می‌شناختن که نفسش شفا بود اما دریغ از یه روز خوش. این چند هفته‌ی آخر مصیبت بود. از اون جواد سابق دیگه هیچی نمونده بود شده بود یه چوب خشک، جوری که هر وقت من سر کلاس بودم و چشمم به نیمکت‌های چوبی می‌افتاد پاهاش جلو چشام می‌اومد و لرزم می‌گرفت.

تو اتاق پشتی رو به قبله خوابونده بودنش. رو سرش فقط چند تکه موی بلند بود و بقیه جاهاش لکه‌های سرخ بدون پوستی بودن، که تو چشم می‌زد. من که می‌ترسیدم نیگاش کنم. هیچی نمی‌تونست بخوره و ازش بوی شاش میومد. فکر می‌کنم که حتی خاله هم ته دلش آرزوی مرگشو داشت. همه دورش جمع شده بودن الا آقا محمود. دایی مجید می‌گفت که اون خیلی سنگ دله که نخواسته دم آخری بیاد بچه‌شو ببینه اما بابایی می‌گفت چون طاقتشو نداره و نمی‌خواد کسی اشکاشو ببینه، رفته بیرون. اون روز آخر همونطور که همه منتظر بودن بالاخره جواد مرد.

بیچاره آبجی سوسن‌ام. خودشو تو اتاق حبس کرده بود و بیرون نمی‌اومد. از وقتی مریض شده بود دیگه جواد رو ندیده بود. آخه نمی‌تونست بره عیادتش. مامان نمیذاشتش. می‌گفت :«در دروازه رو می‌شه بست اما دهن مردم رو نه». همش هم تقصیر مامان نبود؛ آبجی خودش هم یه جورایی دلش نمی‌خواس ببیندش. هر وقت می‌دید که جواد با خاله دارن میان، زود می‌پرید تو آشپزخونه و می‌گفت من برم تا ننه دعوام نکرده. تو خونه فقط من بودم که مامان رو مامان صدا می‌زدم واسه بقیه مامان همون ننه بود. هر وقت جلو داش رضا می‌گفتم مامان یه چشم غره‌ای می‌رفت که من معنیش رو خوب می‌دونستم. «اگه از بابا نمی‌ترسیدم پوست از کله‌ات می‌کندم جونور». اون همیشه منو جونور صدا می‌زد. البته نه جلو بابام. روز‌های معدودی که بابا با ماشینش رو جاده نبود عید‌های من بود. اون روز دیگه من می‌شدم دختر شاه پریون. رو پاهای بابا می‌نشستم و هر وقت خاکستر سیگار‌های بابا دراز می‌شد با دست می‌زدم به پشت دست بابا تا خاکستر‌های سر سیگار‌ش جدا بشن و با باد پنکه قل بخورن گوشه اتاق. بابا سبیل‌های بزرگی داشت که همیشه خیلی مرتب تیز شده بود به دو طرف صورتش. یه بار از بابا پرسیدم «بابا چرا سبیل‌هات اینقد بزرگه؟» بابایی یواش تو گوشم گفت که «این یه رازه! اما من بهت می‌گم، هر کی سبیل نداره از تو دماغش آتیش میاد بیرون.» من فوراً به یاد دایی مجید افتادم که خیلی وقت‌ها سبیل نداشت و یه بار هم زودپزشون ترکیده بود. فردای اون روز من سرکلاس ریاضی به اعظم گفتم که واسه چی زودپزشون ترکیده.

مامان همیشه با اون سبیل‌ها مخالف بود. وقتی بابا رفته بود که مامان رو بگیره باهاش شرط کرده بودن که سبیل‌هاشو بزنه. بابا هم قبول کرده بود. اما بعد عروسی زده بود زیر همه چی و گفته بود که راننده کامیون که نمی‌تونه سبیل نداشته باشه؛ سبیل نازک هم مال اوا‌خواهراس. مامان سر این قضیه خیلی جار و جنجال راه انداخته بود اما مرغ بابا یه پا داشت. نمی‌دونم، شاید اگه بابا اون زمون‌ها اینقد وضعشون خوب نبود مامان از بابا جدا شده بود. آخه بابا پسر خان بود و اون کامیون رو واسه چشم روشنی «خان آقا» به باباییم داده بود.

داش رضام تا ششم بیشتر درس نخونده بود. بعد از اون اومد بیرون و رفت تا وردست اوسا اصغر تو تعمیرگاه کار کنه. اما خان آقا نذاشتش. صبح روز دوم بود که با ماشینش رفته بود دم تعمیرگاه چند تا بوق زده بود. خان آقا هیچ‌وقت از ماشین پیاده نمی‌شد دستش رو چسپونده بود روی بوق و به داش اصغر یه نگاهی انداخته بود. اصغر هم با یه کهنه دستش رو تمیز کرده و پریده بود تو ماشین. خان آقا گذاشتش دم حجره‌ی فرش تو بازار. کارش از جا به جا کردن فرش‌ها شروع شد اما بعد کاروبار بالا گرفت و نشست پشت میز و با چرتکه ور می‌رفت. خان‌آقا که مرد فرش فروشی به اون رسید.

هر وقت حیدر دوست داش رضام میو‌مد دم خونمون، آبجی سوسن‌ام دیگه رو پاش بند نمی‌شد. همیشه این موقع‌ها بود که یادش می‌افتاد باید بره پیش زهرا دختر بتول خانوم همسایمون و کتابش رو ازش قرض بگیره. آبجی سوسن نافش رو به اسم جواد بریده بودن اما اون برعکس جواد هیچ از این کار راضی نبود. جواد پسر خوش‌تیپی بود اما همیشه دنبال مادرش راه می‌افتاد. نه درس می‌خوند نه کار می‌کرد. بیشتر مثل دختر‌ها بار اومده بود. بیخود نبود که آقا محمود هیچ وقت اونو با خودش به جایی نمی‌برد.

آقا محمود همیشه ساکت بود و کم حرف. با وجودی که خاله رو خیلی دوست داشت اما گاهی وقت‌ها باهاش مثل غریبه‌ها صحبت می‌کرد. خاله خواستگارای زیادی داشت اما نمی‌دونم چرا آقا محمود رو انتخاب کرد. اینو مامان همیشه می‌گفت. مامان از آقا محمود خیلی خوشش نمی‌اومد. اما من عاشقش بودم آخه منو خیلی دوست داشت. باباهم اونو دوست داشت. هم اونو هم جواد رو. جواد بیشتر به مامانش رفته بود تا به باباش.

وقتی به اعظم گفتم که واسه چی زودپزشون ترکیده اول باور نکرد اما بعد که بهش گفتم :«نگاه کن من بابام سبیل داره و هیچ وقت زودپزمون نترکیده اما بابای تو چی؟ یه ذره سبیل هم نداره حتماً رفته کنار زودپز، تو آشپزخونه بعد یه هویی آتیش‌ها را افتاده و زود‌پزه ترکیده. مگه یادت نمیاد؟ اون موقع فقط بابات خونه بود!» اعظم تا نیم ساعت دهنش از تعجب باز بود وقتی قضیه رو به مامانش گفت، دایی مجید آتیش گرفت و اومد دم خونمون. هر وقت دایی مجید عصبانی می‌شد بابا فقط می‌خندید. شاید از اون موقع بود که اینا دوتا بیشتر با هم لج شده بودن.

دایی مجید کارمند شهرداری بود و واسه خودش برو بیایی داشت. همیشه کت و شلوار می‌پوشید و گاهی وقت‌ها یه سبیل نازک می‌ذاشت. یه عینک هم می‌زد که بابایی می‌گفت:«شماره نداره اونو فقط واسه قیافه گرفتن می‌ذاره رو چشمش.» دایی مخالف سرسخت خان آقا بود و همیشه دنبال این بود که یه جوری زمین‌هاش رو تکه تکه کنه بده به شهرداری یه بار هم نزدیک بود این کار و بکنه اما خان آقا هم از اون آدم‌ها نبود که ساکت بشینه و هیچ کاری نکنه. وقتی قضیه رو شنید یه یاعلی گفت و از کنار منقلش بلند شد تلفن رو برداشت و زنگ زد به چند تا آشنا تو تهرون. بعد هم تفنگ برنوشو برداشت و پرید تو ماشن جیپ بدون سقفش و رفت به طرف زمین‌هاش، جایی که ماشین‌های شهرداری معطل وایساده بودن. اونجا بدون اینکه از ماشین پیاده بشه داد زد: «هر کی بچه باباشه بیاد تو زمین من تا بفرسمش کنار همون بابای حرومزاده‌اش». هیشکی جم نخورد. همه برگشتن به شهرداری. تنها نتیجه‌ای که داشت این بود که یه نامه توبیخ از تهران واسه دایی مجید فرستاده شد و یه مدت از کار معلقش کردن. بعد از اون بود که دیگه دایی مجید دور و بر خان آقا نپلکید اما بد جور کینه‌ی اونو به دل گرفت.

من و شهلا خضری رو جلو بچه‌ها تو کلاس به صف کرده بودن. سرمو پایین انداخته بودم و به پایه‌های نیمکت خیره شده بودم. مثل پاهای جواد بود. امروز هفتمش بود و همه خونه خاله بودن اما من مجبور بودم بعد از کلاس بمونم. خوب شد نگفتن مادرتون رو بیارین مدرسه. همه‌اش تقصیر شهلا خضری بود از بس داد زده بود سوال پنج، سوال پنج. اعظم از رو نیمکت دوم داشت واسم شکلک درمی‌آورد. خیلی لجم گرفته بود و می‌دونستم امروز به محض این که پاش به خونه خاله برسه همه خبردار می‌شن که من موقع تقلب گیر افتادم. از اون روز به بعد شهلا خضری رو از مبصری خلع کردن اما من باز هم باهاش دوست بودم

شهلا خضری از اون تنبل‌های درجه یک بود اما به خاطر هیکل درشتش شده بود مبصر کلاس. ما با هم خیلی دوست بودیم. دوستیمون یه همزیستی مسالمت آمیز بود. اون قد و بالای درشتی داشت که هیچ کس چپ بهش نگاه نمی‌کرد اما در عوض من درس‌هام خوب بود. همه تو کلاس حسودیشون می‌شد که من باهاش دوستم مخصوصاً اعظم واسه همین بود که همیشه چغلی شهلا خضری رو پیش مامانم می‌کرد. مامان چند بار بهم گفته بود که با دختر دوساله‌ها دوست نشم اما من دلیلی واسه این کار نمی‌دیدم. تازه خیلی باحال بود که می‌تونستی هر کاری بکنی بدون این که بقیه بچه‌ها مزاحمت بشن.

آقا محمود خواربار فروشی داشت. یعنی ما بهش می‌گفتیم بقالی اما رو تابلوش نوشته بود «خوار بار فروشی نجابت» هر چند کلمه نجابت رو به زور می‌شد خوند. مغازه‌اش نزدیک خونه‌شون بود و هر وقت می‌رفتیم خونه خاله من قبلش بدو بدو می‌رفتم به بقالی آقا محمود و هیچ وقت دست خالی برنمی‌گشتم. شاید واسه این بود که آقا محمود هیچ دختری نداشت. وقتی کوچیک‌تر بودم خیلی دلم می‌خواست که زن آقا محمود بشم وقتی اینو بهش می‌گفتم بلند می‌خندید. وقت خنده چشماش به هم میومد و دو طرف صورتش گود می‌شد و با دست‌های زبرش لپمو می‌کشید. بابایی از آقا محمود خوشش میومد فکر کنم واسه این بود که آقا محمود هم سبیل داشت. البته ریش هم داشت اما کوتاه تر از سبیلاش بود. وقتی جواد می‌مرد کسی آقا محمود رو ندید وقتی هم که پیداش شد هر جا بود راست زل می‌زد به چشم‌های خاله. بقالی تا هفت روز بسته بود چهلم و سالگرد هم تعطیل کرد اما هیچ وقت لباس سیاه نپوشید.

همه منتظر مردنش بودن و حالا هم که مرد یه مصیبت دیگه شروع شده بود. خاله گریه‌اش نمی‌گرفت. همه تو سر خودشون می‌زدن و یه چیزایی رو در هم و بر هم به هم می‌بافتن که بیشترشون به «بِرار بِرار» ختم می‌شد. بازی قشنگی بود. من و مرجانه و محمدرضا و اعظم هممون یه چادر سیاه کش می‌رفتیم و می‌کشیدیم رو خودمون و همگی دستامون دور هم می‌چرخوندیم محکم تو سر و صورت خودمون می‌زیم و «بِرار بِرار» می‌کردیم. روزای اول خاله دعوامون می‌کرد اما بعد می‌دید که ما چه کیفی می‌کنیم ازین بازی دیگه کاریمون نداشت.

اون موقع‌ها بود که ‌دیدم فقط یکی از چشای خاله سرخ شده بود. اینو به ذهنم سپردم تا اون روزی که خاله رو تو آشپز خونه غافلگیر کردم. پیاز‌های نرم شده رو تو گودی کف دستاش پهن کرد بعد اونا رو گذاشت روی چشماش و خوب به هم مالید. خاله از درد می‌سوخت اما گریه‌اش نمی‌گرفت فقط زیر لب انگار می‌گفت: «حقته! حقته!». حداکثرش این بود که سرخ بشن. خاله هر جا که بود سعی می‌کرد که جلو چشای آقا محمود نباشه آخه آقا محمود هر جا که بود یه تیکه زل می‌زد به چشمای خاله. خاله هم فقط با چشمایی که یکیش سرخ‌تر از اون یکی بود شاید از خجالت پایینو نگاه می‌کرد.

اسماعیل فقیهی

24 فروردین 1383