نویسنده توی اتاق کوچک و قناسش، خودش را دار زد اما نمرد که نمرد. هر قدر آن بالا خودش را مثل ماهی آویزان از قلاب تکان تکان داد، هیچ اتفاقی نیافتاد. یک لحظه شک کرد که شاید مرده باشد یا اصلا از اول زنده نبوده. به زور خودش را از لای طناب خلاص کرد و روی فرش نشست. زیر نور چراغ، سایهاش را دید. خودش بود همان خود قبلی، قبل از این... . نمیدانست قبل از چی. مرگ یا زندگی؟ حتا «دانای کُل» هم کمکش نکرد. کمکش نکرد شاید نمیدانست آنجا را باید چه بگوید. دستی روی قالی زد. گرد و خاکی از آن بلند شد. بعد فکر کرد شاید این سایه، این گرد و خاک، این فرش و این خانه همه در تخیل او باشد. چیزی توی مغزش که دارد هی شبیه سازی میکند. شاید هم دارد یک خواب واقعی میبیند. داد زد. خیلی بلند.
- «آهاااااااااای کسی اینجا نیست؟»
و عمداً چند تا «ا» گذاشت که بلندتر به نظر برسد. هیچ انعکاسی نداشت. بلند شد که برود بیرون. اما در را یادش رفته بود توصیف کند. خواست برگردد سطرهای بالا و با چند بار Back Space زدن درستش کند؛ اما این جوری قبول نبود. قانونی بود که خودش گذاشته بود. حس کرد که همه آنهایی را که قبلاً توی داستانش کشته و لت و پار کرده بود، دارند به او میخندند. مخصوصاً آن راننده که دل و رودههاش را توی دستش گرفته بود و به سختی راه میرفت. «دانای کل» هم رفته بود و انگار بعداً میخواست داستان را از زبان قالی و زاویههای کج دیوار تعریف کند. حتی «پست مدرن» نجات دهنده هم دم دستش نبود که خودش را خلاص کند. بعد فقط دو کلمهی دیگر به ذهنش رسید که باید تایپ میکرد. بیچاره نویسنده.
تیرماه 1381