دیوانه کتاب به دست
زمزمه میکرد
راه میرفت:
این همه گفتار شایسته دندانهای مرطوب آن سگ دیوانهایست که شعر پارس میکند و داستان میزاید.
دیوانه شغلش دیوانگی بود
دیوانگی میکرد
غذا میخورد:
من پیشترها تمامی هزار و یکشب را جویدهام و قورت دادم و دفع کردهام. هر روزه من هزاران غول پری را در میان موجی از کثافت میبینم که دست و پا میزنند.
دیوانه را سنگ میزدند
میراندند:
بترسید از نفرین من که شما را افسانه خواهد کرد بر کتیبههای کهنه و سنگی ذهن مردم بعد از شما
دیوانه آواز میخواند
در طی سالیان
ذره ذره میفروخت نگاهش را:
پردهای نیست که از شما دریده نشود و شما را آزاد نکند. پس بغلطانید خود را میان این همه خارهای زهر آلود که شما را خوشبخت خواهند کرد.
دیوانه که دیوانه بود فقط یک بار خوابید
کتابش را جوید
لباسهایش را پاره کرد
و در چشمان پلک بریدهاش مشتی از خار ریخت
من تمامی شاهنامه را مثل یک مومیایی کشف نشده بر گرد خود تنیدهام و فکر انتظار برانگیخته شدن پس از مرگ را از جمجهی تهی خود پاک کردهام. پس بترسید از جاودانه ماندن.
25/9/1383