این میخه واسش شده بود آینه دق اول چپ و راستش میکرد دید که در نمیآد. چند روز که باغچه رو آب میداد شلنگ رو با فشار به طرف میخه میگرفت تا دیواره خوب نم بکشه. اما مگه سیمان نم میکشید؟
هر کاری کرد نتونست میخ رو از تو دیوار بکشه بیرون. اصلا جای درستی واسه دست گرفتن نداشت. انگشتاش میسوخت اما باید اونو بیرون میکشید. الان بود که شوهرش برگرده. باید بهش ثابت میکرد که میتونه.
* * *
- حرف من مث اون میخهاس که تو دیواره. هر چی گفتم برو برگرد نداره؛ هیشکی هم هیچ غلطی نمیتونه بکنه!!
- هر میخی باشه آخرش خودش خر میشه و بیرون میاد فقط یه چکش میخواد
- مرد اونیه که میخ رو بتونه با دست بکشونه بیرون وگر نه هر بچه الاغی میتونه با چکش اون میخ رو از تو دیوار بیرون بکشه .
بعد هم کلاشو گذاشته بود سرشو با کتهای رو دوش انداخته و کفشهای قیصریش، اخی کرد و تفی انداخت رو گلهای لاله عباسی و از خونه زد بیرون.
مدتی بود که بینشون شکر آب شده بود.
* * *
روزهای اول که اینجوری نبود. جیکش در نمیاومد. ما رو صدا میزد «عباس آقا» اما یه مدت که گذشت دیدیم که دم درآورد. . . دیگه هر وقت ما رو میدید روشو میکرد اونور و هر وقت میخواس صدام کنه داد میزد «هوی!»... نمیدونم البت نهنهاش اینا زیر پاش نشسته بودن و سر این که بعد یه سال هنو بچه نداریم پرش کرده بودن. روزگارو میبینی؟ اصلا تقصیر ماس که به رومون نمیاریم که عیب از خودشه وگرنه هر کی جای ما بود همون شیش ماه اول زنه رو سه طلاقه میکرد و خلاص.
* * *
روزهای اول خوب بود. هر چی باشه شوهرم بود؛ آقا بالاسرم بود؛ تو محل واسه خودش بروبیایی داشت. تو کوچه که میرفتم میشنفتم که میگفتن:«این زن عباس آغاس» اما یولش یواش داشت وحشی میشد. من فقط بیرون تو کوچهدیده بودمش نمیدونستم که چه اَنیه تو خونه. بعد که یه مدت گذشت دید که بچهمون نمیشه، کم کم اون رو سگش بالا اومد. خودش هم میدونست که عیب از خودشه اما چیکار میتونست بکنه؟ چند بار هم فاطی چند تا دوا و جوشونده از اینور و اون ور پیدا کرده بود و بهم داده بود که یواشکی بریزم تو غذاش اما مگه اثر میکرد؟
* * *
فکر کنم همهاش تقصیر خودش باشه به جای این که با چند تا زن عاقل جا بشینه و هم زبون بشه و چند تا حکایت و مثل یاد بگیره هی افتاده دنبال این دختره ترشیده فاطی دیوونه.
* * *
اون روز عصر که عباس آقا رفته بود بیرون؛ فاطی رو صدا زد تا بیاد. بعد این که یه سنگ خوش دست رو از تو کوچه پیدا کردن دوتایی مشغول شدن اول چند تا تقه به راست زدن بعد به چپ اما هیچ اثری نمیکرد و آخر سر هم عصبانی شدن یه ضربه محکم تو سر میخ زدن. میخ هم کاملا کج شد و چسپید به دیوار و بیرون کشیدنش دیگه غیر ممکن شده بود.
* * *
شب که عباس آقا برگشت با یه پوزخند که رو لبش بود داد زد :«هوی!!.. زن!! فردا صبح میریم محضر»
سلام خوبید؟ داستانهاتون خیلی قشنگ بود
وبلاگ خوبی هم دارید
چرا نمیتونم توی وبلاگتون عضو بشوم؟
به همه سلام برسونید