پسرک موش را به آرامی با دودستش از توی جعبهی پشت دوچرخه برداشت و آن را به صورتش نزدیک کرد و به آرامی بوسید.
- بدو ژپتو! بدو!
سپس آن را در دهانه لوله سیمانی کنار دست بقیه بچهها بین انگشتانش نگه داشت.
موش میدانست که به محض برداشه شدن دست پسرک چه اتفاقی رخ خواهد داد. همیشه همینطور بود. اول تکان تکان خوردن جعبه روی دوچرخه، خروج، بوسیده شدن، پنهان شدن زیر انگشتهای صاحبش در دهانه لوله و در آخر دویدن.
- سه، دو، یک
هنوز حرف «ک» تمام نشده بود که فریاد بچهها شروع میشد. باز هم همان موشهای سفید و خاکستری همیشگی. موش کارش را خیلی خوب بلد بود. باید فقط به سمت دیگر لوله میدوید. صدای دویدن بچههای بیرون از لوله را میتوانست بشنود که سعی میکردند قبل از رسیدن موشها به مقصد، آنجا باشند تا با چشم خود ببینند که آیا ژپتو برنده خواهد شد یا نه. موش به لکهی روشن ته لوله نگاهی انداخت اما ناگهان دردی را در درونش احساس کرد و نور جایش را به تاریکی داد. صدای فریاد «ژپتو! ژپتو!» در گوشش مانند صدای سوتی کم جان، رخ میباخت. رسیدنش به آخر لوله را ندید، این را از خالی شدن زیر پایش فهمید و در آخر تنها خنکای خاک بود که زیر پوستش احساس میکرد.
* * *
غروب بود و دیگر صدایی نمیآمد جز صدای پیچیدن باد روی موهای شکم موش و هق هق پسرکی که بالای سرش نشسته بود.